سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مهر 1388 -






درباره نویسنده
مهر 1388 -
مدیر وبلاگ : ترنّم[91]
نویسندگان وبلاگ :
رها
رها (@)[27]

وفا
وفا[17]

آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مهر 1388
کامپیوتر
جک و اس ام اس


لینکهای روزانه
دانلود کتاب آموزش یاهو مسنجر [47]
دانلود کتاب خودآموز SQL SERVER 2005 [75]
دانلود رایگان کتاب آموزش شبکه کامپیوتری [82]
دانلود کتاب آذربایجان و آران [189]
دانلود کتاب آموزش ورزش شنا [81]
دانلود رایگان کتاب شعر حیدربابا به همراه ترجمه فارسی [151]
دانلود کتاب عشق برای عشق [72]
دانلود کتاب قورباغه را قورت بده [62]
دانلود کتاب جامع یوگا برای مردان [147]
دانلود کتاب صدای پای آب [129]
دانلود کتاب آموزش Ajax [63]
کتاب شریف منتهی الآمال (شیخ عباس قمی (ره) صاحب مفاتیح الجنان) [27]
اصول کافی جلد چهارم ( ثقةالاسلام کلینی (ره) ) [20]
اصول کافی جلد سوم ( ثقةالاسلام کلینی (ره) ) [18]
اصول کافی جلد دوم ( ثقةالاسلام کلینی (ره) ) [22]
[آرشیو(16)]


لینک دوستان
PARANDEYE 3 PA


لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
مهر 1388 -

آمار بازدید
بازدید کل :80823
بازدید امروز : 11
 RSS 

Bahar-20

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام. 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم. در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت…



نویسنده » رها » ساعت 4:45 عصر روز چهارشنبه 88 مهر 15

 خرمشهر شقایقی خون رنگ است که داغ جنگ برسینه دارد . داغ شهادت .

ویرانه های شهر را قفسی در هم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند .زندگی زیباست ؛ اما شهادت از آن زیباتر است .سلامت تن زیباست ؛ اما پرنده ی عشق ، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند . و مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربی عشق آسانتر بریده شود ؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم ، عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سر خویش بیش تر دوست داشته باشد ؟ و مگر نه آنکه خانه ی تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه ی روح آباد شود ؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه ی سرگردان آسمانی ، که کره ی زمین باشد. برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند ؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد ، جز کرم هایی فربه و تن پرور بر می آید ؟ پس اگر مقصد را نه این جا . در زیر این سقف های دلتنگ و در پس این پنجر های کوچک  که به کوچه هایی بن بست باز میشوند، نمی توان جست ؛ بهتر آن که پرنده ی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است ، قفس ویران بهتر . پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند ، از ویرانی لانه اش نمی هراسد ؛ زندگی زیباست . اما از مجید خیاط زاده باز پرس که زندگی چیست . اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده اند ، پس ما قبرستان نشینان عادات و روزمرگی ها را کی راهی به معنای زندگی هست ؟ اگر مقصد پرواز است .ادامه مطلب...


نویسنده » وفا » ساعت 4:31 عصر روز چهارشنبه 88 مهر 15

وقتی که صدای آسمانی تو در خاموشی شب های زیبا طنین می افکند تو ،ای نغمه پرداز گشوده بال آسمان تنهائی من خبر نداری که من چشم به دنبال تو دارم.

نمی دانی که گوش من چه سان در زیر درختان،غرق شنیدن صدای شیرین تو شده است تا از باده این آهنگ سحر آمیز سرمست شود.نمی دانی که از بیم خاموش کردن نوای آسمانی تو جرات آن را که نفس بر لب آرم یا قدم بر برگ خشکی نهم ندارم. نمی دانی شاعر دیگری در زندگی تو هست که در دل خویش با یک دنیا غبطه و رشک سرود شبانه تو را در دل جنگل تکرارمی کند.

ادامه مطلب...


نویسنده » ترنّم » ساعت 12:48 عصر روز سه شنبه 88 مهر 14

اگه آسمان دلت ابری وسیاهِ

 اگر هوای زندگیت سنگین تراز سرب ِ

 اگر همه راه های زندگیت به بن بست می رسند

  اگر سیاهی ها بر روشنایی ها غلبه کردن ، اگه باورهایت رنگ تردید گرفتن

  اگر فکر می کنی دنیا بدون تو هیچ فرقی با بودن تو نمی کنه

 اگه از زندگی جز غصه هاش چیز دیگری نصیب تو نشده ، اگر ...

یه لحظه صبر کن ، یه نفس عمیق بکش ، این جسم و این فرصت زندگی مال تو هست ، کمی تامل کن دنیا مال تو هست .



نویسنده » وفا » ساعت 12:33 عصر روز سه شنبه 88 مهر 14

عقل می گوید : خواستن باید در حریم حیا باشد .

دل می گوید : عشق را با حیا ارتباطی نیست .

عقل می گوید ‌: باید قبل از ورود به دریای عشق ، از آرامش آن اطمینان یافت.

دل می گوید : لذت دریا ، به طوفان و کشتی شکستگی است .

عقل می گوید : رعایت سنّت و احترام و عرف ، زیباتر از عشق است .

دل می گوید : عشق زیباتر از زیبایی است .ادامه مطلب...


نویسنده » ترنّم » ساعت 12:8 عصر روز سه شنبه 88 مهر 14

هر صبح جمعه بر ساحل انتظار می نشینم و پنجره قلبم را رو به سوی کعبه دل ها می گشایم و در حسرت یک نگاه می مانم . نگاهی که بوی یاس می دهد . در کلبه سبز تنهایی ام ، نماز سکوت می خوانم و قنوت عشق می گیرم و به امید فردایی روشن ، سیاهی شب را به روشنایی پیوند می زنم.
ای محبتت از عسل ، شیرین تر ! چرا نمی آیی ؟ چرا نمی آیی تا دست نوازش بر گونه آلاله ها بکشی و به پیچک ها ، درس مهربانی بیاموزی ؟ چرا نمی آیی تا خودم را در وجود تو پیدا کنم و بفهمم که هستم ؛ هستم و وجود دارم
   


نویسنده » وفا » ساعت 11:57 صبح روز سه شنبه 88 مهر 14

جوانی مشغول آبیاری مزرعه خود بود که به ناگاه سیبی دید که در آب روان است برداشته و خورد اما پشیمان شد راه آمدن آب راگرفت و رفت تاببیند این سیب از باغ چه کسی است تا ازاو حلالیت بطلبد به باغی رسید نزد باغبان رفت و حلالیت خواست او گفت :‌این باغ مال من و برادرم است من سهم خود را حلال کردم ولی برادرم در نجف ساکن است باید از خودش حلالیت بگیری محمد راهی نجف شد تا هم زیارت کند و هم حلالیت بگیرد درنجف نزد صاحب سیب رفت ولی او حلال کردن را مشروط به ازدواج با دخترش که می گفت کر و کور و شل و لال است نمود محمد هم که میخواست هر جور شده حلالیت بگیرد تن به این ازدواج داد و ... اماوقتی عروس به خانه آمد دخترخوش جمال و سالمی را مشاهده نمود که همسرش شده است عروس مطالب پدر را اینگونه تعبیر کرد : مراد از کری نشنیدن حرف های نادرست ، منظور ازکوری ندیدن نامحرمان ، مقصود از شل بودن نرفتن به جاهای ناباب و و منظور از لال بودن اجتناب از غیبت و سخن های حرام است . بله دوستان این شخص کسی نبود مگر پدر مقدس اردبیلی و مقدس اردبیلی حاصل این ازدواج و فرزند پدری است که درراه کسب روزی حلال ، حتی به خاطر نصف سیب آن همه سختی را تحمل کرد و مادرش این چنین با فضیلت و دارای کمالات اخلاقی بود .



نویسنده » ترنّم » ساعت 11:55 صبح روز سه شنبه 88 مهر 14

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
ادامه مطلب...


نویسنده » ترنّم » ساعت 11:52 صبح روز سه شنبه 88 مهر 14

در زمان های بسیار قدیم ‌‌‌‌? وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ? یک روز,فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شدند ; خسته تر و کسل تر از همیشه . نا گهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم ? مثلا قایم باشک ...

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم . و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد ? همه قبول کردند .

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد:یک ...دو...سه...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند . لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد . خیانت داخل انبوهی از زباله ها قایم شد . اصالت در میان ابرها مخفی شد . هوس به مرکز زمین رفت . دروغ گفت به زیر سنگ می روم ولی به ته دریا رفت . طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.
ودیوانگی مشغول شمردن بود : ?? ... ??...??... و همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است . در همین حین  دیوانگی به پایان شمارش رسید . ...?? ...?? ... ?? ... هنگامی که دیوانگی به صد رسید,عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد : دارم میام ,دارم میام ... .
ادامه مطلب...


نویسنده » ترنّم » ساعت 11:50 صبح روز سه شنبه 88 مهر 14

مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟

او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمدادامه مطلب...


نویسنده » ترنّم » ساعت 11:49 صبح روز سه شنبه 88 مهر 14

<      1   2   3   4   5   >>   >