پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد
اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود
هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی
زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کن
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است
ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس
ناامیدی از این چیز و آن چیز
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست
و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته
فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر. راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز، که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است
نویسنده » ترنّم » ساعت 1:10 عصر روز جمعه 88 مهر 17
در زمان های بسیار قدیم ? وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ? یک روز,فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شدند ; خسته تر و کسل تر از همیشه . نا گهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم ? مثلا قایم باشک ...
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم . و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد ? همه قبول کردند .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد:یک ...دو...سه...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند . لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد . خیانت داخل انبوهی از زباله ها قایم شد . اصالت در میان ابرها مخفی شد . هوس به مرکز زمین رفت . دروغ گفت به زیر سنگ می روم ولی به ته دریا رفت . طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.
ودیوانگی مشغول شمردن بود : ?? ... ??...??... و همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است . در همین حین دیوانگی به پایان شمارش رسید . ...?? ...?? ... ?? ... هنگامی که دیوانگی به صد رسید,عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد : دارم میام ,دارم میام ... .
ادامه مطلب...
نویسنده » ترنّم » ساعت 11:50 صبح روز سه شنبه 88 مهر 14