ماجرا از اینجا شروع شد که از طرف یکی از دوستانم به یک افطاری دعوت شدم .
قرارمون کوه عون بن علی به تنهایی کنار مسجد .
ساعت 6 بعد از ظهر بود که به دوستم زنگ زدم ازش خواستم که بیاد با ماشین من بریم ولی به اصرار اون مجبور شدم به یکی از انجمنهای بیماریهای خاص برم چون دوستم اونجا کار می کرد تا از اونجا به کوه بریم .وقتی دم در انجمن رسیدم دیدم برو بچه های زیادی ، زن و مرد ، بزرگ و کوچیک همگی تجمع کردند رفتم تو دیدم سالن پُرپُر.دوستم رو پیدا کردم گفتم چه خبره چی شده ؟! گفت ادامه مطلب...
نویسنده » ترنّم » ساعت 4:22 عصر روز پنج شنبه 88 مهر 9