عقل می گوید : خواستن باید در حریم حیا باشد .
دل می گوید : عشق را با حیا ارتباطی نیست .
عقل می گوید : باید قبل از ورود به دریای عشق ، از آرامش آن اطمینان یافت.
دل می گوید : لذت دریا ، به طوفان و کشتی شکستگی است .
عقل می گوید : رعایت سنّت و احترام و عرف ، زیباتر از عشق است .
دل می گوید : عشق زیباتر از زیبایی است .
با خود گفتم : هر چه عقل گوید آن کنم ، ناگهان صدایی شنیدم ، صدای عقل بود .
گفت : پیروی از من شرطش نشکستن دل است چون شکستن دل کوچ من از سرزمین تن است .
اگر دروغ رنگ داشت هر روز ، شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود.
اگر عشق ارتفاع داشت من زمین را درزیر پای خود داشتم و تو هیچگاه عزم صعود نمی کردی آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی .
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.
اگر به راستی خواستن توانستن بود محال نبود ، وصال و عاشقان که همیشه خواهانند همیشه می توانستند تنها نباشند.
اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی و شاید من ، کمر شکسته ترین بودم.
اگر غرور نبود چشم هایمان به جای لبها سخن نمی گفتند و ما کلام دوستت دارم را در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمی کردیم .
اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم همه وسعت دنیا یک خانه میشد و تمام محتوای یک سفره سهم همه بود و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد.
اگر ساعتها نبودند آزادتر بودیم با اولین خمیازه به خواب می رفتیم و هر عادت مکرر را در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم .
اگرخواب، حقیقت داشت همیشه با تو درکنارآن ساحل سبز، لبریزازناباوری بودم .
هیچ رنجی بودن گنج نبود اما گنج ها شاید ، بدون رنج بودند .
اگر همه ثروت داشتند دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند ، اما بی گمان صفا وسادگی می مرد اگر همه ثروت داشتند .
اگر مرگ نبود همه کافر بودند و زندگی بی ارزشترین کالا بود، ترس نبود ، زیبایی نبود و خوبی هم ،...
شاید ،
اگر عشق نبود به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم ؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم ؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم ؟ آری ! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود .
اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند من با دستانی که زخم خورده توست گیسوان بلند تو را نوازش میکردم و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه میداشتی و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم.
اگر خداوند یک آرزوی انسان را بر آورده می کرد من بیگمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن من را آنگاه نمی دانم براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت، که همیشه کوشیده ایم از ما نرنجند. پس از آخرین دیدار با دوستانت یادت باشد که ، به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند. بعضی فکر می کنند منصفانه نیست که خدا ، کنار گل سرخ خار گذاشته است. بعضی دیگر خدا را ستایش می کنند که کنار خارها گل سرخ گذاشته است ، پدرم همیشه به من میگفت اگه موقع مردن پنج تا دوست واقعی داشتی اونوقته که یک زندگی واقعی داشتی