هر صبح جمعه بر ساحل انتظار می نشینم و پنجره قلبم را رو به سوی کعبه دل ها می گشایم و در حسرت یک نگاه می مانم . نگاهی که بوی یاس می دهد . در کلبه سبز تنهایی ام ، نماز سکوت می خوانم و قنوت عشق می گیرم و به امید فردایی روشن ، سیاهی شب را به روشنایی پیوند می زنم.
ای محبتت از عسل ، شیرین تر ! چرا نمی آیی ؟ چرا نمی آیی تا دست نوازش بر گونه آلاله ها بکشی و به پیچک ها ، درس مهربانی بیاموزی ؟ چرا نمی آیی تا خودم را در وجود تو پیدا کنم و بفهمم که هستم ؛ هستم و وجود دارم
ای محبتت از عسل ، شیرین تر ! چرا نمی آیی ؟ چرا نمی آیی تا دست نوازش بر گونه آلاله ها بکشی و به پیچک ها ، درس مهربانی بیاموزی ؟ چرا نمی آیی تا خودم را در وجود تو پیدا کنم و بفهمم که هستم ؛ هستم و وجود دارم
نویسنده » وفا » ساعت 11:57 صبح روز سه شنبه 88 مهر 14