سفارش تبلیغ
صبا ویژن



طلوع سبز -






درباره نویسنده
طلوع سبز -
مدیر وبلاگ : ترنّم[91]
نویسندگان وبلاگ :
رها
رها (@)[27]

وفا
وفا[17]

آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مهر 1388
کامپیوتر
جک و اس ام اس


لینکهای روزانه
دانلود کتاب آموزش یاهو مسنجر [47]
دانلود کتاب خودآموز SQL SERVER 2005 [75]
دانلود رایگان کتاب آموزش شبکه کامپیوتری [82]
دانلود کتاب آذربایجان و آران [189]
دانلود کتاب آموزش ورزش شنا [81]
دانلود رایگان کتاب شعر حیدربابا به همراه ترجمه فارسی [151]
دانلود کتاب عشق برای عشق [72]
دانلود کتاب قورباغه را قورت بده [62]
دانلود کتاب جامع یوگا برای مردان [147]
دانلود کتاب صدای پای آب [129]
دانلود کتاب آموزش Ajax [63]
کتاب شریف منتهی الآمال (شیخ عباس قمی (ره) صاحب مفاتیح الجنان) [27]
اصول کافی جلد چهارم ( ثقةالاسلام کلینی (ره) ) [20]
اصول کافی جلد سوم ( ثقةالاسلام کلینی (ره) ) [18]
اصول کافی جلد دوم ( ثقةالاسلام کلینی (ره) ) [22]
[آرشیو(16)]


لینک دوستان
PARANDEYE 3 PA


لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
طلوع سبز -

آمار بازدید
بازدید کل :81348
بازدید امروز : 97
 RSS 

Bahar-20

ماجرا از اینجا شروع شد که از طرف یکی از دوستانم به یک افطاری دعوت شدم .

قرارمون کوه عون بن علی به تنهایی کنار مسجد .

ساعت 6 بعد از ظهر بود که به دوستم زنگ زدم ازش خواستم که بیاد با ماشین من بریم ولی به اصرار اون مجبور شدم به یکی از انجمنهای بیماریهای خاص برم چون دوستم اونجا کار می کرد تا از اونجا به کوه بریم .وقتی دم در انجمن رسیدم دیدم برو بچه های زیادی ، زن و مرد ، بزرگ و کوچیک همگی تجمع کردند رفتم تو دیدم سالن پُرپُر.دوستم رو پیدا کردم گفتم چه خبره چی شده ؟! گفت هیچی بچه های انجمن اند خواستم بیای باهاشون آشنا بشی ،همشون افطاری دعوتند .ماشینت رو یه جایی پارک کن با اینها بریم .گفتم باشه .ماشینم رو پارک کردم وبا اونها سوار مینی بوس شدم.مات ومبهوت بدون هیچ کلامی مدام به این و اون نگاه میکردم . یکی با خانمش اومده بود یکی با خواهرش یکی با بچه اش یکی به تنهایی یکی با ویلچر یکی با عصا .به همدیگر کمک می کردند سوار مینی بوس می شدند .بالاخره بعد اینکه همه سوار شدند راهی کوه شدیم به کوه کنار مسجد که رسیدیم یه آقا پسری بود که شدت بیماریش خیلی بالا بودخیلی سریع سر مزار شهدای گمنام رفت ، فاتحه ای خواند و لنگان لنگان به سمت مسجد رفت . خورشید رفته رفته غروب می کرد رنگ زیبای غروب خورشید همه را متوجه خود کرد ناگهان دیدم همه ی بچه های انجمن ، روی پله های جلو مسجد رو به غروب    نشستند وبه غروب نگاه می کنند . احساس کردم همشون یه جورایی با هم عهد بستند هر وقت غروب خورشید رو ببینند برای شفای همدیگر دعا کنند منم رفتم کنارشون تا غروب رو تماشا کنم ولی یک احساسی نمیدونم یک چیزی بهم فهموند که خدایا همه ی اینها با اینکه غم بزرگی تو دل دارند بیماری صعب العلاجی دارند ولی روحیشون ، اعتقادشون ، صفا و صمیمیتشون از همه ی ما آدما بیشتره. اعتقاد به اینکه مرگ پایان همه چیز نیست می گفتند خانمی این غروب رو میبینی همین غروب ، اینجا غروبه یک جای دیگه طلوعه.ماهم با اینکه مریضیم ناامید نیستیم ان شاءالله خدا شفامون رو میده اگرهم مردیم که هممون میمیریم با این مرگمون فقط از پیش شماها میریم مطمئنیم که اونجا یک زندگی بهتری خواهیم داشت . وای خدا اینها چی می گن نمی تونستنم حرفاشون رو تجزیه وتحلیل کنم نمی تونستنم درکشون کنم . یک نیم نگاهی به غروب کردم و چشمهایم را بستم وبرای این بچه هادعا کردم.  با اینکه باد تندی می وزید ولی گرمای غروب خورشید و گرمای حرفهای این بچه ها تنم رو آنچنان گرم کرده بود که اصلا سردی هوا رو حس نمی کردم .

 وقتی به دور و برم نگاه کردم ، آقا دکتری رو دیدم که خانمش کمکش می کنه دستش رو گرفته از پله ها بالا مییاره.

 اونور برگشتم خانم 40 ساله شاید هم جوونتری رو دیدم که دختر جوونش کمکش می کنه تا قدم از قدم برداره .

 این ور برگشتم مردی رو دیدم که رو ویلچر نشسته و به گفته ی خودش حتی دفترچه بیمه هم نداشت و شغلش هم بنایی بود و چند سالی بود که مریض شده بود و پسر 8، 9 ساله اش ویلچر باباش رو می روند .  

به بغل دستیم نگاه کردم دیدم زوج جوانی که تازه نامزد کرده بوند داماد عضو انجمن بود وعروس خیلی مواظب نامزدش مواظب راه رفتنش مواظب از پله پایین اومدنش .

وای خدایا خدایا همشون پسر دختر ای جوونی بودند که اکثریت دکتر ، مهندس ، دانشجوی ارشد ، دانشجوی کارشناسی . یکی به سختی دستاش رو تکون می داد یکی به سختی پاهاش رو .  

از ته دل دعا کردم شفای همه بچه های انجمن رو خواستم . با خودم می گفتم خدایا منو ببخش . با این همه بار گناهم با این همه ندانم کاریهام باز تو به فکرم بودی تو مرا از هر خطری که فکرش را هم نمیکردم حفظ کردی .خدایا ممنونم ممنون. خدایا منی که همیشه ورد زبانم بود که از زندگی سیرم از تودلگیرم  همیشه فکر نداشته هایم را می کردم همیشه کم و کاستی هایم را به زبان می آوردم این غصه های لعنتی از خنده دورم می کنه این نفسهای بی هدف زنده به گورم می کنه همیشه گلایه پشت گلایه ولی تو تو تو .! خدایا ببخش ببخش ببخش منو.

رفتیم افطار کردیم افطاریشون نون و پنیر و خرما ،سبزی،چای و آش دوغ بود اکثرشون هم با اینکه بیمار بودند ، آمپولهای خاصی تزریق می کردند ، داروهای خاصی مصرف می کردند ولی با این حال روزه گرفته بودند . وای نمیدونید با چه شور و حال خاصی کار می کردند به همدیگر خدمت می کردند می گفتند و می خندیدند . اصلا ناامید نبودند اما من که تنم به قول خودم سالمه اونقدر از دنیا بریده بودم اونقدر ناامید شده بودم که با دیدن اینها واقعا فهمیدم زندگی چیست و چگونه باید زیست ؟! بعد از افطار جلوی در انجمن از همگی خداحافظی کردم سوار ماشینم شدم و در مسیر که می اومدم همان آقا پسری رو که گفتم سریع رفت فاتحه ای به شهدای گمنام خواند همان آقا پسررو دیدم منتظر تاکسی بود سوارش کردم تو راه خیلی با هم در مورد بیماریش اینکه 8 ساله بیمار شده و بیماریش شدت یافته و چه کاره هست و ... صحبت کرد.

 اون بود که بهم گفت دوستم عضو اون انجمن است .

اون بود که بهم گفت دوستم هم اون مریضی صعب العلاج روداره . با شنیدن این حرفها هاج و واج با بغضی تو گلو که داشت گلوم رو می ترکوند با صدای بلند فریاد زدم خدا خدا.من اونجا فهمیدم که دوستمم بیماره ولی از من پنهون کرده بود . اونیکه هر دفعه منو میدید می گفت ناامید نباش خدا بزرگه، خداوند همیشه هدیه های بندگانش را تو مشکلات کادو پیچی می کند. هر چه هدیه بزرگتر باشد مشکلاتش هم بزرگتر است.

 اونجا بود که به مهربونی خدا به رحمانیت و رحیمیت خدا به حکمت الهی ایمان آوردم و به معنی دقیق شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند پی بردم . بیایید همه باهم در این ماه مبارک رمضان درهرنماز و دعایی در هر ندبه ای در هر توسلی شفای همه ی مریضا رو بخواهیم مریضا رو از یاد نبریم . التماس دعا



نویسنده » ترنّم » ساعت 4:22 عصر روز پنج شنبه 88 مهر 9